برای اولین بار بود ک جرات میکردم خاطراتم رو تمام و کمال بخونم و برای اولین بار بود ک نه ترسیدم و نه گریه کردم.
فقط یه دلتنگی کوچیک اومد . یه شوق برای دوباره نوشتن و مقداری افسوس. و البته مقداری خیلی بیشتری لبخند. لبخند از بچگی هایی ک کرده بودم. از انتطاراتی ک داشتم. از نوشته های قلمبه سلمبه و بی محتوایی ک انتطار داشتم بقیه هم بفهمن.
الان بعد از اونهمه تجربه و تلخی و انتظار و روزای سخت ، یاد گرفتم که حرف رو باید شفاف واضح و بدون کنایه گفت. . البته باید شهامت شنیدن جواب شفاف رو هم داشت
خدایا شکرت ک اون روزها سپری شد.درسته که خیلی سخت بود ولی تجربه های باارزشی مونده ازون روزا برا بقیه ی زندگیم
و البته از همین دیروز ک مثل برق گذشت
مطمینم اگه روزی برام تعریف میکردن ک چنین و چنان خواهد شد و تو چنین و چنان خواهی کرد امکان نداشت بپذیرم. ولی دیدم ک پیش اومد و من ضعیفتر از هر ادم ضعیفی دست دراز کردم ب سمت دنیا...
پشیمون نیستم. به خاطر هیچ کدوم از تجربه هام . فقط فهمیدم چقد انداره های خودم کوچیکه و چقد باید از خودم بترسم
فهمیدم ادمیزاد اگه از چیزی نترسه چه غوغاهایی میکنه
خدایا
از خودم به تو پناه میبرم.