سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۵ ب.ظ
حیرت
هیچ نمی دانم !
مرا ببخش به خاطر همه ی درهایی که زدم و هیچ کدام خانه ی " تو " نبود ...
همه ی استدلال هایم هم که غلط باشد این یکی را خوب می دانم که از تو " خیر " خواسته بودم
همه ی این بلاها به سرم سرازیر شد ...
همه ی شادی هایم سوخت و تمام شد ...
و من یادم رفت که از تو " خیر " خواسته بودم و " تو منزه ای از اینکه از تو خیر بخواهند و شر بدهی ... "
هر چقدر هم که سکوت کنی و
التماسم را پاسخی ندهی
...
این را خوب می دانم !
به حرمت آن اندک لحظه های ناب اتصال
ما را به خودت ربط بده ...
که از اینهمه چیز بی ربط که به جانمان الصاق شده ، سنگین شده ایم.
خیلی سنگین...