جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۹ ب.ظ
شکسته
دل ٍ شکسته چند میخری رفیق؟
«از زندان، موی پالیده و جامهی شوخگن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس.»
می دانی این مدت چرا اینهمه پیر شدم ؟
می ترسیدم دیگر دوستم نداشته باشی...
برای من هر چه آخر خط نباشد ، دوست نداشتن تو هست !
گفتیم بیاییم مهمانی ، باشد که "دلتان " را بدست آوریم . حتی اگر به قدر یک قدم راه آمدن ، آمده باشیم.
غافل از اینکه شما خیلی زودتر از یاد ما ، "دلمان " را بدست آوردید...
یادمان رفته بود وگرنه شما خیلی قبل تر از اینها گفته بودید ...
گفته بودید هر کس یک قدم به سویتان بردارد ، هروله کنان به سویش خواهید شتافت ...