در
مرا ببخش به خاطر همه ی درهایی که زدم و هیچ کدام خانه ی " تو " نبود ...
مرا ببخش به خاطر همه ی درهایی که زدم و هیچ کدام خانه ی " تو " نبود ...
همه ی استدلال هایم هم که غلط باشد این یکی را خوب می دانم که از تو " خیر " خواسته بودم
همه ی این بلاها به سرم سرازیر شد ...
همه ی شادی هایم سوخت و تمام شد ...
و من یادم رفت که از تو " خیر " خواسته بودم و " تو منزه ای از اینکه از تو خیر بخواهند و شر بدهی ... "
هر چقدر هم که سکوت کنی و
التماسم را پاسخی ندهی
...
این را خوب می دانم !
به حرمت آن اندک لحظه های ناب اتصال
ما را به خودت ربط بده ...
که از اینهمه چیز بی ربط که به جانمان الصاق شده ، سنگین شده ایم.
خیلی سنگین...
ما دیگر دست ها را بالا می بریم ...
به نشانه ی تسلیم.
یا تیر بارانمان کن ؛
یا ببخش و رهاییمان ده
از این سیاه چال پر هراس و اضطراب ، خسته ایم !
خودتان که بهتر می دانید...
به داده و نداده ات شکر ؛
که هر دو ؛
مرا به یاد خودت
و نیازم به خودت می اندازد...
شکر
به تو پناه می برم از هر چه بی صبری ست
به تو که اهل "کبریاء" و "عظمت " ای
به تو که اهل " جود " و " جبروت " ای
به تو که اهل " عفو " و " رحمت " ای
به تو که اهل " تقوی " و " مغفرت " ای ...
شق القمر هم که بکنم
ته تهش ؛ آخرین کاری که می توانم ، صبر است.
خودتان دلم را راضی کنید...
پدر جان
به پسرتان " امام حسن مجتبی " گفتید به منبر برو و این را بخوان :
گفتید بگو " خدا لعنت کند گوسفندی را که از چوپان جدا شود و راه خود را گم کند ..."
و آنگاه از منبر پایین بیا.
عمری ست راه خود را گم کرده ایم
دستمان بگیر...
یهودی ٍ مسلمان نشده ، پیامبر اسلام را صادق می خواند